آب انار

 ساعت 12 شب بود … وسط تابستون! … کنار خیابون نشسته بودیم و داشتیم مردم رو تماشا می کردیم … هورت می کشیدیم و … هر کدوم زل می زدیم به یه سمت … دردها و مرض هایی بود که بیشترشان به طرز احمقانه ای شبیه بود … و هیچکدوم راه حل نداشت … و […]

مُرده

من آدم های مرده رو میشناسم. چشمانشان مرده است. قلبشان خاموش و دستانشان سرد است. نگاهشان به ناکجا خیره شده و صدایشان نه شنیده می شود و نه حتی پژواکی دارد. پُر شده اند از تکرار حرف ها و حرف های تکراری. من آدم های مرده را می شناسم، تیره و تار، خموش و حیران، […]

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا