برای من شاید یکی از بدترین ( یا شاید بهترین) حاشیه های زندگی دور از ایران، این بوده که همیشه دارم فکر میکنم. همیشه ناخواگاه انگار یه جورایی داری با خودت کلنجار میری. تنهایی و وقتی که دیگه مثل سابق توسط اطرافیانت پر نمیشه، انقدر برات وقت باقی میگذاره که میتونی تمام روزها و گذشته ات رو مرور و آنالیز کنی و هر روز گذشته رو بر بزنی و همزمان به مسیرهای تازه فکر کنی. آینده رو واسه خودت ترسیم کنی، خطش بزنی، تصحیحش کنی، بارها و بارها. با این تفاوت که آینده هیچوقت مثل گذشته ات صریح و مشخص نیست. همین مبهم بودن آینده، و خاطرات و چیزهایی که تو گذشته جا گذاشتی، کمک میکنه که فکر کردن به گذشته رو ترجیح بدی. گاهی انقدر تو فکر فرو میری که حرف های دیگران رو نمیشنوی، نمیفهمی کی ناهارتو خوردی، یه مقاله رو میخونی و میبینی در واقع نخوندیش، از مخاطب هات میخوای حرفهاشونو تکرار کنن چون در واقع حواست با اونها نبوده، یا مجبور میشی وسط سریال پاز کنی و بری از چند دقیقه قبلش رو دوباره ببینی. و این چیزیه که دائما تکرار میشه. گاهی وقتی فکر میکنی که چقدر از خونه ت دور هستی تنت میلرزه. سردرد میگیری وقتی فکر میکنی که چقدر دستت از عزیزانت کوتاهه و چقدر برای کوچکترین کمک و همدلی باهاشون ناتوانی. اونوقته که نمیتونی دیگه به خودت دروغ بگی. اونوقت دیگه مجبوری اعتراف کنی که ما خیلی هم برنده ی این بازی نبودیم.
پی نوشت: امروز خیلی تو فکر بودم. رسیدم به یه چراغ سبز، کامل ایستادم!!، ۱۰ ثانیه وایستادم، شایدم بیشتر. و یه آن با خودم گفتم پس چرا کسی وسط چهارراه نیست!؟ به هوش اومدم، راه افتادم!
دلتنگی وحشتناکه، خیلی
سعی کن اونجا دوستای خوووب پیدا کنی وگرنه خیلی اوضاع بد خواهد بود
امیدوارم ک خوب بشه همه چی :)