این اولین چهارشنبه سوری زندگیم هست که برای من نه خبری از آتش هست، نه خبری از ترقه، سر و صدا، رقص و آواز و … نه خبری از کرم ریختن های من، نه خبری از شام خوشمزه مامان، نه خبری از کوه ِ چوبی که بابا از هرس کردن درخت های حیاط جمع کرده و نه خبری از دورهمی همیشگیمون. دیگه نه خبری از دوردورهای ماشین های توی کوچه هست، نه خبری از جوون های دلخوشی که جلوی ماشین ها رو میگیرن و تا یه دل سیر جلوی ماشین نرقصن، دست بردار نیستن. دیگه نه خبری از آجیل چهارشنبه سوری، نه سیب زمینی سیاه سوخته ای که همیشه نصف شب یادمون میوفتاد که از زیر آتش ورش نداشتیم و مونده سیاه شده!
برای من، ده هزار کیلومتر دورتر از خونه، در هوای نه چندان بهاری ِشمال آمریکا، چهارشنبه سوری، یه شب عادی دیگه اس با این تفاوت که هنوز باور نکردم که “گذشته، دیگه رفته”. یه شبِ دیگه از شب های زیادی که فریبکارانه با خودت کلنجار میری تا خودتو قانع کنی که چیزهایی که بدست آورده ای ارزش چیزهایی که از دست دادی رو داشته!
پی نوشت : الان که این نوشته پست میشه، احتمالاً دارم توی آزمایشگاه به یه سری دانشجوی آمریکایی یه چیز ساده رو برای بار صدم توضیح میدم! این نوشته رو چندین ساعت قبل نوشتم! ولی دوست داشتم وقتی پست بشه که باید بشه!
سلام داداش سینا نمیدونم چرا هروقت احساس دلتنگی میکنم یاد سایتت میوفتم و میگم سر بزنم ببینم مطلب جدیدی نوشتی یا نه.
خیلی رون مینویسی و من عاشق طرز نوشتنت هستم.
از کلمات خیلی به جایی واسه ی توصیف احساست استفاده میکنی.
کسی که بک بار به سایتت بیاد دیگه به دست نوشته هات اعتیاد پیدا میکنه.
داداش هرجا که هستی سالم و تندرست باشی من همیشه به سایتت سر میزنم ولی یکم دیر آپ میکنی سعی کن هفته ای حداقل 1 پست رو بدی.
من بی صبرانه منتظر نوشته های بیشتری ازتون هستم.
@کیوان, از لطف شما سپاسگزارم. تمام سعی ام رو خواهم کرد که پست های بیشتری بذارم :)