پیش از اومدنم به آمریکا، برای دریافت ویزا، مجبور شدم 2 بار به باکو (پایتخت کشور آذربایجان) سفر کنم! که مقصد هم سفارت آمریکا در باکو بود. به سه علت اصلی، سفرم رو با هواپیما نرفتم!
1- برای سفر هوایی باید با شرکت های هواپیمایی ایرانی یا آذربایجانی سفر کرد! این به این معنیه که هواپیماها از زمین بلند میشن، ولی زمین نشستن شون با خداست!
2- سفر زمینی مقرون به صرفه تر بود!
3- سفر زمینی مهیج تر بود! و من به خاطر سفرهای قبلی ای که به سمت اردبیل داشتم، حدس میزدم که از مناطق خیلی قشنگی عبور خواهیم کرد (حدسم درست بود!)
مسیر سفر به این صورت بود که اول از تهران بریم اردبیل. از اردبیل بریم مرز بیله سوار تو ایران. از مرز زمینی رد بشیم و از اونجا بریم باکو. با پیش بینی ای که کرده بودیم، تو 14 ساعت باید میرسیدیم به باکو و هتلی که رزرو کرده بودیم.
ساعت 9.5 شب از تهران حرکت کردیم به سمت اردبیل! اتوبوس های تهران-اردبیل از اتوبان تهران – قزوین – زنجان – تبریز استفاده می کنن و در بین مسیر زنجان به تبریز از اتوبان خارج میشن و به سمت اردبیل میرن.
نزدیکای ساعت 5.5 صبح رسیدیم به اردبیل. تو همون ترمینال اردبیل تاکسی های هستن که شما رو مستقیم میبرن به مرز بیله سوار. ما هم یکی از همون تاکسی ها رو گرفتیم و به سمت مرز راه افتادیم. اونجا اگه تاکسی پژو گیرتون بیاد، یعنی خوش شانس هستید. بیشتر تاکسی ها پراید هستن و حتی پیکان هم توشون دیده میشه! راه افتادیم و بین راه از راننده خواستیم یه جا نگه داره که ما صبحونه بخوریم! منوی صبحونه جگر و کوبیده و برگ بود! لازم به ذکره که کلاً این جور غذاها در اون نواحی ایران فوق العاده خوشمزه میشن! علتش هم آب و هوای خوب و کیفیت علوفه دام هاست. خلاصه تا حالا ساعت 6.5 صبح، کوبیده و برگ نخورده بودیم که خوردیم! ما اومدیم مرام بذاریم، یکی 2 تا سیخ هم برای آقای راننده گرفتیم و دادیم کوفت بکنه. یه کم که جلوتر رفتیم، یهو همه چی خیلی قشنگ شد و ما هم جوگیر شدیم گفتیم آقا یه ربع نگه دار ما یه چندتا عکس بگیریم. عکسامونو گرفتیم و راه افتادیم! به مرز که رسیدیم اومدیم حساب کنیم! گفت 10 تومن بیشتر میشه. شما نیم ساعت واسه عکس واستادید (!!). کلی هم واسه صبحونه! با کلی چونه و کلنجار بهش 4-5 تومن اضافه تر دادیم و یاد گرفتیم که واسه ملت الکی مرام نذاریم که آخرش دستمونو گاز خواهند گرفت.
بیله سوار یه شهر خیلی کوچک مرزیه که به نظر میرسه بیشتر مردم هم تو کار کشاورزی و دامداری و اینا باشن. البته لازم به ذکره که دانشگاه آزاد اسلامی (!)، واحدی در بیله سوار داره که تقریباً بزرگترین و بلندمرتبه ترین ساختمون شهر به حساب میاد! درهر صورت به مرز رسیدیم! به علت گرونی خورد و خوراک و همچنین خدمات درمانی تو خود آذربایجان، اون ها برای درمان و خرید به ایران میان! مخصوصاً ساکنین مرزی شون میان اینور 3 کیلو سیب زمینی و 4 کیلو پیاز و یه مشت خرت و پرت میخرن و برمی گردن! با این وجود، به علت خردِ خاصی که در کشور موجوده، روابط با این کشور به صورتی شده که ایران از تبعه های آذربایجانی ویزا نمی خواد و آذربایجان از تبعه های ایرانی ویزا میخواد! به این ترتیب، تو گیت مرزی، همیشه از سمت ایران به آذربایجان یه صف بلندی تشکیل میشه که اکثرشون آذربایجانی هایی هست که اومدن واسه خرید و درمان و حالا دارن برمیگردن کشورشون و به ندرت هم ایرانی هایی که واسه کار یا تفریح و … میرن آذربایجان. در بین این افراد آذربایجانی، متاسفانه اغلب مریض های بدحالی هم دیده میشه که یه نفر داره با 4 چرخه حملش میکنه و از مرز ردش میکنه.
نمیخوام جو رو احساساتی کنم یا حس وطن دوستیمو نشون بدم، ولی احساسی که در عبور از مرز زمینی داشتم خیلی خاص و جالب بود. قبلش چندین بار از مرز هوایی خارج شده بودم ولی هیچوقت چنین حسی نداشتم. تو این چندبار، در حین عبور از مرز زمینی، اولین چیزی که بلافاصله به یادش میوفتم اینه که چه جنگ ها رخ داده و چقدر آدم ها کشته شدن تا این کشور رو حفظ کنن و ما چقدر نسبت به جایی که بهش تعلق داریم بی مهر هستیم.
خلاصه از مرز گذشتیم و وارد کشور آذربایجان شدیم! جایی که روزی جزئی از ایران بود … بعدها هم پس از فروپاشی شوروی سابق، کشوری عقب افتاده و فقیر … اما حالا همه چیز فرق کرده!
ادامه دارد :)