یک جورهایی عاشق رانندگی در شب هستم … شب برای من، یعنی 11 به بعد! اصولاً شبگردها را هم دوست دارم … همان هایی که یا خوابشان نمیبرد، یا نمیخواهند که بخوابند … همه شان آدم های عجیبی هستند … یا تلاطم فکری دارند و بیخواب شده اند … یا از روز و روشنایی و توده های آدم گریزانند … یا شب کار هستند … یا خلافکارند … خلاصه اینکه همه شان یک جورهایی بچه-باحال به نظر میرسند …
با دوستم جلوی آب انار، روی پله ها نشستیم … ساعت نزدیک 12 شب … و دارم به این فکر میکنم که همه چیز سرعت گرفته … و لذت می برم از هوای خنک شب … و حتی از قدم زدن کنار اتوبان …
شب ها توهّم تعقیب دارم … کافیست یک ماشین بیشتر از 5 دقیقه دنبالم حرکت کند، تا بلافاصله سعی در گم کردنش کنم … خیلی آهسته و آرام حرف میزنم … “گفتم تو ساکت باش” … دلم میخواهد تا خود صبح در راه باشم … فلاش دوربینِ کنترل سرعت حواسم را پرت می کند … “گفتم تو حرف نزن” … “حــــــرف نـــزن” … و با صدای بلند میخندم …
نگرانم … نشسته ام روی پودر گُلپَری که بر روی زمین ریخته شده … سعی میکنم حواسم پرت شود! … نمی شود … آب انارش خیلی هم ترش نیست …
گُم اش کردم! … چند دقیقه بود دنبالم حرکت می کرد … “نـــــخند” … و با صدای بلند می خندم …
حرف هایم تمام نمی شود … دلم نمیخواهد سرعت، جاده، آرامش، حرف هایم و حتی این آب انار لعنتی تمام شود … دلم نمی خواهد …
—————-
پی نوشت 1 : عجب روزی بود … این 15 مرداد ماه سال 90 …
پی نوشت 2 : تا حالا گوجه فرنگی اینقدر نچسبیده بود!
سلام
اولین باره که دستنوشته های شما را خوندم. خیلی صادقانه نوشتین. تبریک می گم.
@آناهیتا, متشکرم :)