هیجان!

خداحافظی کردم و رفتم …

من خیلی از چیزا رو فراموش میکنم، ولی هیچوقت خودمو و لحظاتی که خودم دلم میخواسته که یادم بمونه، فراموش نکردم! …

دستام تو جیبم بود، سرد بود و من بخار نفسم رو خیلی کنترل شده بیرون میدادم و … روبرو رو نگاه میکردم … کسانی که از کنارم رد میشدن … و جالبه بدونید که من به طرز احمقانه ای این استایل رو دوست دارم!

گفتم: چرا به من دروغ گفتی؟ (البته به آخرش یک “عوضی” هم اضافه کنین که اونجا تو دلم گفتم ولی کاملاً برحق و به جا بود …)

راستش دیگه از بقیه ماجرا چیزی یادم نیست … حتی یادم نیست که چی پوشیده بودم … ولی من عاشق این سکانس بودم … یادمه که اون شب فکر می کردم که بهترین کار رو کردم … این نظر غیرکارشناسانه من خیلی طول نکشید که عوض شد … ولی به زودی به این نتیجه رسیدم که اون شب درست فکر می کردم … بعدها دوستان و آشنایانی که حدأقل هایی از من و خلقیات من و زندگی من میدونستن (میدونن) این حرکت رو یک حرکت فوق العاده خوب توصیف کردن و حتی بارها و بارها گفتن که بابا بیخیال، قدر خودتو بدون و از این خزعبلات و اینا. و ما به دید تواضع از خودمان خشوع و فروتنی ساطع میکردیم که “نه آقا، حالا اینطوریا هم که میگید نیستم دیگه”  … خلاصه داستانی داشتیم! … هر کسی هم ندونه، من که میدونم محض آرامش خاطر من میگفتن.

راستش هیچوقت (تأکید میکنم هیچوقت)، هیچکس (تأکید نمیکنم، چون یادم نیست!)، از  من نپرسید که آیا ناراحتی؟ شوکه شدی؟ خل شدی؟ شکست عشقی خوردی؟ حسادت میکنی؟ دلتنگی میکنی؟ … خلاصه اینکه هیچوقت، هیچکس نپرسید که چه مرگته سینا؟! (نه که نپرسیده باشن! اونطوری که من میخواستم نپرسیدن!)

راستش در اون زمان شاید جواب درستی هم نمیدادم و میدونم که چرندیات تحویل سوأل کننده میدادم. ولی خودم لاأقل میدونستم … هیچکس نپرسید، پس لازم شد که خودم بپرسم …

چه مرگت بود سینا؟

ماجرا برمیگردد به حدود 10 سال پیش … که به یک توهم دل بستم! … و دوباره برمیگردد به حدود 4-5 سال پیش که از آن توهم ناگهان دل کَندم! داستانش انقدر عجیب و طولانی و خسته کننده و بی مزه و لوسه که همین که خودم بدونم کافیه!  هرچند که در زندگی من تأثیرگذار بود … طولی نکشید که دلمان تنوع و تفریح و هیجان طلبید! … و … در نهایت کار به جایی کشید که گفتیم : چرا به من دروغ گفتی؟ (عوضی) … و تمام!

سوال رو هنوز جواب ندادم! … خب! پس چه مرگم بود؟ … راستش دلم بدجور هوای “توهم” رو کرده بود … رک بگم … هیچوقت، به اون اندازه دلتنگ “توهم” قدیمی و پوسیده ام نشده بودم! هیچوقت به اون اندازه به بودن و خواستن اون رویای 10 ساله ام، نیازمند نبودم … و اون زمان شاید بهترین مدت برای کشتن اون رویا بود … شاید …

الان دیگه از همه ی اتفاقاتی که گفتم، مدت زیادی گذشته … خودِ الانم رو خیلی به خودِ اون سکانس مهیج و یا حتی خودِ 10 سال پیشم ترجیح میدم. با وجود اینکه هنوز اون استایل رو دوست دارم، با اینکه با این حافظه افتضاح که همه چیزو فراموش میکنه، هنوز هم گاهی یاد رویای 10 ساله ام می افتم، با این حال فکر میکنم اونی هستم که میخوام باشم … هر چند که میدونم بیشتر مواقع غیرقابل تحملم!

پی نوشت 1 : دارم ساختارهای اینجا رو از بین میبرم … که راحت بنویسم!  این اولین تلاشم بود، تقریباً!

پی نوشت 2 : خیلی از آدما هستن که علت ناراحتی شون، اصلاً اون چیزی که شما فکر میکنید، نیست …

پی نوشت 3 : سخت بود این تغییر نوع نگارش در اینجا … سخت بود جداً!

وبسایت http://30na.net
نوشته ایجاد شد 401

4 دیدگاه در “هیجان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا