امشب از اون شب هایی هست که همین طور افکار عجیب غریب میاد به ذهنم و ول نمیکنه … از اون شب هایی که از تک تک آدمایی که میشناسم و نمیشناسم شاکی هستم … دارم به این فکر می کنم که آدم میتونه راحت تر زندگی کنه. کم دغدغه تر، آزاد تر … دارم به این فکر می کنم که چرا من اینقدر عوض شدم؟ چرا اینطوری شدم؟ سرکش شدم. کله شق شدم و همه چیز رو جوری میبینم که خودم دلم میخواد. خودخواه شدم … دارم به این فکر می کنم که چرا اینقدر سنگدل شدم؟ چرا اینقدر خونسرد شدم؟ چرا اینقدر مادی شدم؟ … دارم به این فکر می کنم که جاه طلبی هام خودمو خسته کرده و بقیه رو گیج! اینکه هیچکس نمیدونه من دنبال چی هستم و چیکار میخوام بکنم. اینکه گاهی ساکت میشم، گاهی پرحرف … به اینکه دلم میخواد گوشیم رو یه ماه خاموش کنم … دارم به این فکر می کنم که حتی تو این وبلاگ هم نمیتونم حرف هایی رو بزنم که می خوام …
شاید از این به بعد بنویسم! چیزهایی رو که باید بنویسم!
پی نوشت : دارم به این فکر می کنم که ولی خودمونیم، بد هم نمیگذره :دی
ای بابا . شما هم همه اش از خودت سوال می پرسی و سرزش می کنید نکنید دیگر خوب نیست
خیلی وقت بود اینطوری ننوشته بودی…