پدربزرگم یه دوچرخه ی مشکی شماره 28 داشت … واسه من که 4-5 سالم بود، واقعاً بزرگ به نظر میرسید … ما نوه ها عاشق اون دوچرخه بودیم … وقتی منو رو تَرک دوچرخه سوار میکرد، فکر میکردم دیگه دنیا مال منه … پدربزرگم کلاً با من خیلی خوب بود … باهاش شطرنج بازی میکردم و حسابی از این قضیه لذت می برد … منم انصافاً دوستش داشتم … بگذریم … خلاصه این دوچرخه چیز عجیب غریبی بود …
می دونید یکی از تفریحات ما نوه ها با اون دوچرخه چی بود؟ … هممم …
ما دوچرخه رو وارونه میکردیم … جوری که چرخاش رو هوا بود! … بعد رکابش رو با دست می چرخوندیم و تصورمون این بود که داریم “بستنی” درست می کنیم!!!
راستش، بعدها خیلی فکر کردم که چی شده بود که ما دوچرخه رو به بستنی ربطش داده بودیم … ولی باور کنید یا نکنید، هیچوقت نفهمیدم … هیچوقت نفهمیدم چطور ممکنه من که تو اون سن شطرنج بازی می کردم، درکم از چیزی به اون سادگی، اونقدر مضحک و بی معنی بوده … اما خب، مسئله چیز دیگه ایه …
آدم تو بعضی از قسمت های زندگیش واقعاً سعی می کنه با یه دوچرخه بستنی درست کنه … و فکر هم می کنه که داره بستنی درست می کنه … هی رکاب میزنه و هی رکاب میزنه … و حس میکنه که داره بستنی میسازه! … و بعد از یه مدت چشم باز می کنه و هاج و واج می مونه … که آخه خدا! من داشتم چیکار میکردم ؟ این مسیری که من توش بودم، چه ربطی به هدف من داشت …؟ و بعضی وقتا سال ها باید فکر کرد … و گاهی آدم فکر میکنه حتماً آخرش یه ربطی پیدا میشه … ولی خب ممکنه نشه … که معمولاً هم نمیشه … و آخرش فقط یه نگاه به گذشته میندازی و افسوس از عمری که الکی رکاب زدی واسه بستنی!!!
قصه ی من و دوچرخه و بستنی، قصه ی عجیبی بود … قصه ی عطش من برای بستنی درست کردن … قصه ی روح ساده ای که رکاب میزد و باور کرده بود که بستنی ای در کاره … در حالی که تو مغزش، درست چند سانتیمتر اونور تر میتونست کیش بده و مات کنه و یکپارچه منطق باشه … قصه ی این تناقض عجیب غریب … قصه ی دوچرخه … و قصه ی بستنی … اما من بهونه دارم … بهونه ام اینه که هیچکس به من نگفت با دوچرخه! نمیشه بستنی ساخت!
آدمیزاده دیگه … راه به دست آوردن چیزهایی رو که دوست داره، بلد نیست … و هی رکاب میزنه … و هی توهم … واسه دل خودش … واسه اینکه خودشو راضی کنه … که بگه آره … منم به چیزایی که خواستم، رسیدم …! به قیمت از دست دادن، خیلی چیزا …
—————
پی نوشت 1 : من پرواز بلد نیستم …
پی نوشت 2 : من شطرنج رو از پدربزرگم یاد گرفتم … هنوز یادمه … لذت زدن وزیرش، تکرار نمیشه …
پی نوشت 3 : هزینه می کنم … برای شناختن خودم … شاید در خودم یافتم … هر آنچه را که نمی دانم …
پی نوشت 4 : یه آخر هفته خوب … :)
پی نوشت 5 : چند روز پیش به یکی از دوستام گفتم باید خودخواه بود … خودخواهی رو آموزش میدم … خودخواهی اولین گام برای دگرخواهیه …
“قصه ی روح ساده ای که رکاب میزد و باور کرده بود که بستنی ای در کاره … در حالی که تو مغزش، درست چند سانتیمتر اونور تر میتونست کیش بده و مات کنه و یکپارچه منطق باشه …”
این بخشش فوق العاده بود :)
خاطرات همیشه دوست داشتنی است
عجب مموری پر خاطره ای داری، خدا زیادش کنه :دی
کاش بلد بودم خودخواه باشم…البته برای خودخواهی هم باید نوعشو گفت…
پرواز؟!بلد نیستی؟!کاری نداره…بپر…فقط همین..از ارتفاع…از ارتفاع فکرها…ساختمونها…از ارتفاع قد خودت حتی!اونوقت میبینی که پرواز کردی!باور کن!
خودخواهی اولین گام برای دگرخواهیه … چقد این جمله آشناست. یه نفر عین این جمله رو با همین جمله بندی به من گفته بود. داشت راجع به اصلاح افکار می گفت و پاک کردن پیش فرض های منفی ذهن آدم. و برداشته شدن محدودیت های ذهن و این که باید بتونی زیاد بخوای. و این که تو و خدای تو با هم بزرگ می شین. داشت می گفت یه سری حشره رو توی یه ظرف شیشه ای دربسته گذاشته ن و یه مدت نسبتا طولانی اون حشره ها نمی تونستن از ظرف خارج بشن و فقط تا ارتفاع خاصی می تونستن پرواز کنن. بعد از یه مدت که درپوش برداشته می شه، حشره هه دیگه نمی تونسته بالاتر از اون پرواز کنه. چون عادت کرده بوده. داشت می گفت نباید فک کنی که بالاتر از این نمی تونی پرواز کنی و هر لحظه شک به پرواز سقوطه. و برای این که به این اعتقادت عمق بدی اول باید خودخواه باشی. خودخواهی اولین گام برای دگرخواهیه … و دگرخواهی تجارت پرسودیه! :)