+ از خونه اومدم بیرون … یادم افتاد عینک آفتابی رو جا گذاشتم رو میز … از جلو در برگشتم و برداشتمش … حدود 1 دقیقه طول کشید … سوار شدم و راه افتادم … تو مسیر تصادف شده بود … از اینا که کلی ماشین به هم می خورن … از فاصله ای که با من داشت، میشد فهمید که حدود یک دقیقه قبل از رسیدن من به اون محل رخ داده بود … شاید اگه واسه عینک بر نمی گشتم، منم لای اونا می بودم …
+ امروز اتفاقات جالبی افتاد … و جالب تر اینکه اصلاً تعجب نکردم … خب من همش رو دیده بودم … نمی دونم می فهمی یا نه … منظورم خبر داشتن نیست … منظورم دقیقاً “دیدن” هست … همونطور که خیلی از چیزای دیگه رو دیدم … یعنی یه جوری که خودمم نمی دونم، می دونم چی خواهد شد … بیشترش تو خواب … واسه همین حتی تو صورتت هم نگاه نمیکردم … اگه دقت کرده باشی! … چون … چون یه جورایی آینده رو می بینم …!
+ امشب، ساعت 11:15 بود … یعنی تقریباً یه ساعت پیش … شیشه رو پائین داده بودم … باد خنک میزد تو صورتم … آهنگ مورد علاقه ام رو گوش میدادم و همراهش زمزمه می کردم … به این فکر می کردم که هوا عالیه … من خوشحالم … همه چی آرومه! … دغدغه های کاری و درسی ام رو دوست دارم، هر چند زیاد باشن … به اتفاقات امروز فکر می کردم … و با خودم میگفتم، بدون شک و بدون کوچکترین تردید، من آدم خوشبختی هستم … داشتم فکر میکردم خدا چقدر منو دوست داره و من چقدر قدر نشناس هستم … داشتم فکر می کردم، چه خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشت … به این فکر می کردم که چطور داشتم سعی می کردم خودمو وارد یه دنیای پر از دروغ و خیانت کنم و حتی واسش تلاش هم میکردم! و خدا دو تا زد پسِ سرم و منو از مهلکه کشید بیرون … اوایل خیلی ازش شاکی بودم … خدا رو میگم … حتی اواسط هم ازش شاکی بودم! … ولی الان فقط میتونم بهش بگم، درسته بی معرفتم، ولی خیلی می خوامت …
+ امشب یاد اون شب افتادم … شبی که توش حس آدمی رو داشتم که تو دریا غرق شده بود و هیچ کسی هم نبود که کمکش کنه … یعنی بود، ولی نمی تونستی ازشون کمک بخوای … ازش خواستم اگه به نفع من نیست، از این مهلکه خلاصم کنه … و خدا این کارو کرد … ولی من باور نمی کردم … فکر می کردم “مهلکه” ای در کار نبوده و من بزرگش کردم … ولی بعدش هر چی که گذشت، دیدِ من بهتر و بهتر شد … تو همین اوضاع که من حال و حوصله نداشتم و هنوز باور نکرده بودم که چیزی که به نفع ام بوده اتفاق افتاده، کلی اتفاق خوب دیگه افتاد … تا منو به خودم بیاره … که فقط بهم بگه : “به من اعتماد کن” … و من اعتماد کردم … اعتماد کردم و می کنم به تمام اتفاقاتی که رخ داده … اعتماد می کنم به تمام نگاه های بی تفاوتی که روزی حتی تصور داشتن چنین نگاهی رو هم نمی کردم … اعتماد می کنم به خدا … به خدایی که سخت ترین پازل های دنیا رو کنار هم می چینه تا به تو بهترین و شفاف ترین تصاویر رو ارائه بده … و اونوقت ما حاضر نمیشیم قبول کنیم، چیزی رو که واقعیت داره … اعتماد می کنم به خدایی که اتفاقات رو کنار هم می چینه … زمان بندی رو انقدر دقیق و درست رعایت می کنه که تنها کاری که میشه کرد، حیرت زدگیه! … حیرت … فقط حیرت!
+ چه نفرینی و چه عذابی بیشتر از اینکه آرامش نداشته باشی؟ … خدا برای همه ی آدماست … حتی اگه تو باور نکنی!
+ امیدوارم هدفمند کردن یارانه ها هم مثل این “هدفمند” بودن ها نباشه … :))
+ به یارو میگم : آقا! میشه قیمتش رو یه 10 تومن گرون تر بگید، بعد من تخفیف بگیرم که وقتی از مغازه میرم بیرون احساس تخفیف-گرفتگی داشته باشم؟
پی نوشت : یکی از بهترین کامنت های وبلاگم رو امشب دریافت کردم. هم نفس رو ببینید :)
جالب بود
مرسی به خاطر قسمت چهارم و پی نوشت و پاسخ کامنت دیشب و … وقت شناسیت! احتیاج داشتم که بهم گفته بشه: “بهم اعتماد کن” و شاید خیلی فرقی نمی کرد که این جمله رو این جا ببینم یا روی دیوار بخونم که :” آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟” یا “خدا به آن چه در دل شماست آگاه است و اوست دانا و بردبار!” اما فقط مورد اولش اتفاق افتاد و شاید این از طرف تو نبود ولی من ممنونم.
و راجع به بخش دوم نوشته می خوام انگشت اشارمو بگیرم جلوی صورتم و بگم: هیس!
همین! شب به خیر! :)
@نیلوفر, منظور از بخش دوم نوشته، کدوم قسمته ؟
@سینا,
منظورم خبر داشتن نیست … منظورم دقیقاً “دیدن” هست … همونطور که خیلی از چیزای دیگه رو دیدم … یعنی یه جوری که خودمم نمی دونم، می دونم چی خواهد شد … و الی آخر!
این کامنت است و این دیدن است! :)
متن واقعا زیبایی بود چون خودمم این جور اعتماد کردن و چشیدم خیلی با این متن حال کردم
قسمت خداش خیلی خدا بود :)