سلام. خسته نباشید. روزتون بخیر! من سینا (البته مسلماً اونجا نگفتم سینا!) هستم، از فلان جا اومدم. نماینده ی فلانی و فلان جا هستم. اگه لطف کنید و راجع به فلان موضوع این اطلاعات رو در اختیار من قرار بدید، واقعاً سپاسگزار میشم!
– شما باید فردی که شما رو معرفی کرده همراهتون بیارید. یا یه نامه ای … من تمام چیزی که شما میخواهید دارم. اما این اطلاعات محرمانه اس. باید از بالا به ما دستور بدن. من نمی تونم به شما کمکی کنم.
از بالا دستور دادن هااا! اما خب بازم من می تونم بگم از بالا تماس بگیرن و … (می پره وسط حرفم …)
– نه. تماس که نمیشه. من فقط با مافوق خودم طرف هستم. فقط با دستور ایشون عمل می کنم. ببین پسرم … (یه سری نصیحت و چرت و پرت بی ربط!)
نتیجه : کلاً سعی کنید اگه یه روزی، یه جایی، رئیسِ دو نفر آدم شدید، سریع جو نگیردتون. که مثلاً چون اینی که اومده سراغ من، هم سن پسر منه و احتمالاً رئیس جایی نیست بذار بپیچونمش و جواب ندم! چون اگه 2 ساعت بعد از پیچوندن فرد مذکور، از همون بالا! باهاتون برخورد فیزیکی کنن و زنگ بزنن بهتون بگن “رئیس! بازم گند زدی که …”، خیلی بده. اون وقت مجبور میشی تو فرودگاه بری به زور خودتو بچپونی کنار همون آدم جوون و سعی کنی چیزایی که دیروز نگفتی رو بدو بدو بهش انتقال بدی قبل اینکه بره! ولی به قول خواننده ی مورد علاقه ام، “حالا می بینم تورو، ولی خیلی دیره …” ! یعنی اون فرد جوون حتی تو صورتت هم نگاه نمی کنه و میگه : “داره دیر میشه. ببخشید ما الان باید بریم! به امید دیدار” … و اسم و قیافه ات رو به خاطر میسپاره که وقتی رسید تهران آمارت رو به همون بالا! بده که شکمت رو سفره کنن …
باهاش یه ساعتِ تمام معاشرت کردم و حال خودش و خانواده اش و عمه و عمو و داییش رو پرسیدم که 4 تا دونه عدد بهم بده … واسه من عشوه میاد!
پی نوشت : برگشتم و مثل گذشته باز هم می نویسم. دیگه نمی خواد آرشیو بخونید :دی