همه چیز با یه اس ام اس شروع شد! صبح جمعه بود و تازه 10 دقیقه بود که با بالش وداع کرده بودم که اون اس ام اس کوفتی اومد :
– سلام سینا ، بریم سگ چرخ!؟
– پویا، خییییلی کار دارم ولی بی خیال … چهار و نیم خبرت میکنم
با خودم گفتم پویا 15 روز دیگه داره میره آمریکا، دیگه این روزای آخر یه کم تفریح کنیم!
نشستم مشق هامو! نوشتم ، یه نیم ساعتی علمی شدم، وقتی عذاب وجدان فروکش کرد، زنگ زدم به پویا : پنج و نیم سر خیابون ما
یادم افتاد این ماشین افتاده تو حیاط، هوا هم که سرد! ما هم که … همون تنبل! رفتم به سمت سوئیچ که یادم افتاد یکی دو روزه کمک های جلو ایراد داره، منم که کووووووور… سرعت گیر ها رو نمی بینم، میرم با این شانس چیزم، این کمک ها یه مرگیشون میشه … بابا که چیزی نمیگه ولی این خواهر گرامی، 2 سال هر جا میرسه میشینه از شیرین کاری ما میگه : یادتونه که ، سینا زد کمک های ماشین رو داغون کرد!
خلاصه دیدم همون بریم پیاده روی واسه سلامتی مون بهتره!
سر خیابون ما عصرا انقدر شلوغ میشه که هر کی بخواد بچه شو گم و گور کنه میاره اینجا … البته اینم گفته باشم که یه عده هم واسه بهبود روحیه میان پیاده روی که این مورد به من هیچ ربطی نداره :D حالا درست 50 متر اونور تر یه خیابون به موازات خیابون ما هست که جزو خلوت ترین خیابون های اینجاست! گاهی جوون ها میان اونجا با هم درساشونو مرور میکنن، تمرین حل میکنن ، ریسرچ میکنن، مقاله میدن، خلاصه گلاب به روتون دیگه … یه بلوار باریک با درخت های بلند … چراغ درست حسابی هم نداره … رفت و آمد هم که خیلی کم … بگذریم!
اون خیابون پاتوق من و پویا بود … به این دلیل که :
1- صدای ماشین رو مخ آدم نمیره، رفت و آمد توش کمه.
2- در مجموع جای خوبیه واسه راه رفتن (جای خوبی بود ). مسیر مشخصی داره. تقریباً پیاده روش بد نیست.
3- آخرش میرسید به یه پارک که میشد رفت نشست و اینا. ما هم که دو تا بچه مثبت سرمون رو مینداختیم پائین، میرفتیم و میومدیم!
وضعیت ظاهری ما در اون روز استثناً بسیار جالب بود. من زیپ کاپشن رو تا آخر کشیده بودم بالا. دست هام تو جیبم. مو ها ژولیده. چند شب بیخوابی و چشم ها پف کرده. کلاً قیافه ام در عین مثبتی، خلاف میزد!
پویا، شلوار بگی! کاپشن مشکی! بدجور هم سرما خورده، یه کلاه کرده سرش ماله دوران دبستانه … صورت اصلاح نکرده … موهای بلند و نامرتب… تقریباً مشابه حسنی (ده شلمرود) … کلاً قیافه اش شبیه حبس کشیده های بند مخدر بود.
رفتیم و رفتیم تا اینکه خسته شدیم و گفتیم دیگه برگردیم! در حال برگشتن، یه آقای به ظاهر سوسول و محترمی!!! صدامون کرد : ببخشید داااااش!!! … این گوشی من شارج! نداره، گوشی تونو میدی یه زنگ بزنم!
اینجا بود که من دست در جیب خود کرده، جوری وانمود کردم که تا کنون گوشی تو عمرم ندیدم و دور منو خط بکش و اینا.
پویا همچون یک شوالیه، به سرعت کا 750 درب و داغونش رو تقدیم آقا کرد! کم کم دو موتوری، یکی با 2 سرنشین و اون یکی با یه سرنشین اومدن نزدیک ما! منم که خیالم راحت بود … پویا که هزار سال کاراته کار کرده، منم که قیافه ام غلط اندازه، کاری با ما ندارن! ولی خب احساس کردم بهتره محض احتیاط بریم یه جای شلوغ تر! واسه همین گاماس گاماس از پویا و آقای محترم جلو افتادم که اگه اوضاع قاریشمیش شد، مثل یک قهرمان، رکورد دوی 100 متر رو بزنم و فرار!
یهو آقای محترم به سمت موتوری تک-سرنشین دوید … و پویا (که هنوز باد تو کله اش بود) رفت دنبالش که بگیردش … و گرفتش! … در این هنگام، آقای محترم دست در جیب (یا هر جایی که چنین چیزی ممکن است جا بگیرد) کرد و یک عدد کارد میوه خوری!!! ( به طول دست کم 45 سانتیمتر) از آن خارج نمود … پویا همچون کسی که برق گرفتدش، در چند میکروثانیه از آقای محترم دور شد و هر دو مثل آن حیوان با وفا که نام نمی برم، دویدیم و از اون خیابون کوفتی خارج شدیم … البته بعد ها که به پویا گفتم یکی از موتوری ها هم یکی دیگه از اون کارد های میوه خوری داشت، بیشتر از کرده ی خود شادمان شدیم!
با این حال، یه چیزی هست که فکر منو از اون موقع تا حالا به خودش مشغول کرده … چرا ما، تو یه خیابون خالی از رهگذر، به یه سری جیب بر و دزد، حتی یه دونه هم فحش ندادیم!؟ حتی یه “بی تربیت” خشک و خالی هم بهشون نگفتیم.
———–
پی نوشت 1 : این قضیه مال اواخر آذر ماه 87 بود :)
پی نوشت 2 : من و پویا، با مجموع قد 364 سانتیمتر و مجموع وزن 144 کیلو گرم، با شمایل غلط انداز، نتونستیم هیچ کاری بکنیم، پس از شما دوست عزیز که تا همین چند دقیقه پیش داشتی عمو پورنگ نگاه می کردی، تقاضا میشه که در این مواقع مثل همان حیوان باوفا فرار کنی … چون ممکنه آقای محترم یه کم سرعتش بالا باشه و …!
پی نوشت 3 : مهمترین وسیله ای که همیشه همراه شماست، جان شماست … لطفاً واسه یه کارت دانشجویی یا یه کارت اعتباری، یا چه میدونم 20-30 تومن پول یا یه گوشی موبایل که میشه به راحتی دوباره به دست آوردش، ژان گولر بازی در نیارین.
پی نوشت 4 : از اونجایی که در حال حاضر امنیت غوغا میکنه، تجمع کمتر از 5 نفر پس از تاریکی هوا و در یک جای خلوت، خطرناکه!
پی نوشت 5 : ورزش کنید! تا هر موقع لازم شد بتونید دست کم 500 متر رو بدون وقفه بدوید!
پی نوشت بی ربط : پاشم برم از زیر بالش بردارمش، باید ساعت 3 اونجا باشم! جلسه!
حالا چی میشد سرعت گیرا رو میدیدی؟ الان من گوشیم پیش خودم بود. البته فدای سرمون. خاطره شد. ملت ipad میخرن میزنن می شکننش که خاطره بشه، اون گوشی که خودش داغون بود.
اگر تو فرار نمي کردی آقای سینا، شايد مي شد به پويا کمک کني گوشي رو ازش بگيرين بعد در برين. بالاخره اينم يک راه بود ديگه.
@مانی,
این نظر مانیه، من بی تقصیرم :D
@پویا, خب مانی تو صحنه حضور نداشته. از جزئیات امر و اینکه من جون تو رو نجات دادم خبر نداره :D
@مانی, اگه من فرار نمیکردم الان یه ضربدر گنده زیر چشمم بود :D
راستی کامنتت رو یه دستکاری کوچولو کردم :) خودت میدونی کجاشو میگم;)