سال اول دانشگاه، گواهینامه نداشتم … یعنی به دلایلی، نمیشد که داشته باشم … تابستون 84 چند هفته بعد از تولدم رفتم دنبال گواهینامه و دفعه ی دوم هم قبول شدم و گرفتم … اما خب، خانوادم خیلی سخت به من ماشین میدادن … یعنی تو شهر میتونستم برم … ولی مسیر دانشگاه بدجور بود … مخصوصاً که مسیر رفت و آمد من اتوبان بود که خب واسه یه تازه کار اصلاً جای مناسبی واسه راه افتادن نیست … اونم اتوبان شلوغی مثل تهران-کرج …
یادمه اون سال ها، کلی دوست خوب داشتم، دوستای مدرسه و دوستای دانشگاه … خیلی وقتا دلم میخواست میتونستم با ماشین برم و با دوستانی که میخوام برم تفریح! ولی خب کسی به من که چند ماه بود گواهینامه گرفته بودم، ماشین نمیداد که برم تو این اتوبان داغون … خلاصه اون سال ها، این آرزو به دلم موند که یه روز با ماشین برم دانشگاه! … البته حقم داشتن … حالا بماند که از بچگی ذاتاً به روندنِ وسایل نقلیه علاقه داشتم … از روروئک (امیدوارم درست نوشته باشم!) گرفته تا سه چرخه و دوچرخه و ماشین! … هنوز هم در این زمینه کلی آرزو دارم … مثلاً اینکه خیلی دلم میخواد یه روز یه تریلی 18 چرخ رو برونم :) … خلاصه اینکه نشد ما با ماشین بریم!
الان که تو اتوبان، پشت ترافیک گیر کرده بودم، موسیقی مورد علاقه ام رو گوش میکردم و بارون هم انقدر تند میزد که با حرکت برف-پاک-کن کم کم داشتم هیپنوتیزم میشدم، یاد اون روزا افتادم … ناخودآگاه خندم گرفت … خنده ی تلخی بود …
به این خندیدم که الان خیلی از روزا میشه که با ماشین میرم … ولی خب، دیگه تقریباً هیچ دوستی واسه تفریح نمونده …
————–
پی نوشت : وصیت میکنم، اگه من مُردم، من رو تو یه روز بارونی، وقتی جوری بارون می باره که انگار شیلنگِ آب گرفتن رو ملت، خاک کنن … رو سنگِ قبرم هم بنویسن : “عاشقِ قدم زدن، رانندگی، گپ زدن، عاشق شدن و مُردن تو یه روز بارونی بود …”
راه های زیادی وجود داره برای اینکه خودمونو بکشیم بدون اینکه بمیریم..
@بی تا!, آره … هر وقت راه هات جواب نداد، بیا من راه طلایی رو بهت نشون بدم …
وصیتتو دوست دارم…
هی من گفتم ماشین بیار. نیاوردی، بیا این آخر عاقبتت
@پویا, نیاوردم که بد عادت نشی :D ;)
هی ی ی ، یاد آن دوست داشتن ها و آرزوهای شیرین که آدم گاه بی گاه هوس می کند…. :) – دوپس دوپس !
@کسر, دوپس، دوپس اش دیگه چی بود ؟ :)
@سینا, منظورش، اوپس اوپس بوده. فکر کنم دوپس دوپس شیش و نهه. جهانیم می کنش
همه ما ادم ها ارزوهای کودکی مان را در خاطر داریم و مثل شما به خیلی از انها
نرسیده ایم . زیبا می نویسی
@فریده جلیلوند, البته من به خیلی از آرزوهای کودکیم رسیدم!
مرسی :)
واااای نه، مردن توی یک روز بارونی خیلی چندش آوره …
@بهناز, چندش آور؟! خیلی با حاله اتفاقاً!
خیلی وقت بود یه نوشته اینقدر به دلم ننشسته بود ؛
@فرشته, مرسی:)
همچین وصیت می کنه انگار تو لندن یا روی خط استوا زندگی می کنه!!! یه دور آمار هواشناسی رو نگاه کن ببین چند روز در سال تو تهران بارون می یاد ؟! ۴ قطره بارون تو بهار دیدی جو گیر شدی وصیت می کنی!!! با این وصیت ممکنه ۵-۶ ماه بمونی تو سردخونه و بچه هاتم هی تف و لعنتت کنن با این وصیت!!!
@سحر, نترس نفرین نمیکنن! عمه شون پول سردخونه و مراسم رو میده …!!!
خب همیشه آدم حسرت گذشته رو می خوره.
احتمالا در آینده که به آرزوی امروزتون میرسید به این روزها که به آرزوتون فکر می کردید می خندید