امروز میخوام 13 تا از نوسته های قبلیم رو که وقتی نوشتم، شاید نه من درک کردم و نه تو، معرفی کنم … وقتی همه رو با هم خوندم، حدأقل واسه ی من یک پازل شد …
گچ و سنگ رو همیشه دوست داشتم … چون نه من گذشتن از گچم رو بلد بودم، نه تو گذشتن از سنگت رو …
دلتنگ رو بارها و بارها خونده بودم ولی هیچوقت نمی فهمیدم واسه چی و کی نوشتم …
جرأت ، بدون اغراق و خودپسندی، یک نوشته ی نستراداموسی بود … نوشته ای که خیلی گذشت تا فهمیدمش …
مهم نیست ، نوشته ای بود که برای من واقعاً مهم بود … و همون موقع هم خیلی به این فکر افتادم که شاید بشه یه فیلم کوتاه ساخت! … واسه دل خودم!
عمق، داستان یک روز خوب بود … دوست داشتم که بدون دونستن عمق زنده بمونم و حس کنم … و اون تکه ی کاغذ هنوز جلوی چشمم هست : “اینجا که هستی، سعی کن احساس خوبی داشته باشی”!
ترس، واقعیت ، ترس از یک واقعیت بود … ترس از کوه … ترس از بالا رفتن … کوه و ترس واقعیش رو دوست داشتم … اما یه چیزی کم بود …
تعلٌق ، از اون دست نوشته هایی شد که چه الان بخونم، چه 10 سال دیگه، چه 50 سال دیگه، خوب می فهممش … گاهی ازش لذت می بری، گاهی هم می تونه تورو زیر و رو کنه …
باور، دقیقاً همون چیزی بود که همیشه فکر منو مشغول می کرد … آخه باور که به تلنگری از بین نمی رود … شاید این همون چیزی بود که کم بود!
کسوف ، تعبیری عارفانه، فلسفی و شاید عاشقانه از لحظاتی بود که نصفه شب، کنار ساحل تنها دراز کشیده بودم و آسمون و دریا رو تماشا می کردم … و اون گوشی موتورولای سفید! هم پیشم بود …
دوچرخه ، برای من یه جور نماد بود … نماد فردی نبود … دوچرخه نماد چیزی است که من به داشتنش می بالیدم … چیزی که خیلی تلاش کرده بودم تا اونطوری که باید ساخته بشه و پرورش پیدا کنه … خیلی بیش از حد تصورتون تلاش کرده بودم …
گپ ، اتفاقی بود که با وجود اون احتمال بسیار بسیار کم، رخ داد ! … شاید ارتباطی بین یکی دیگه از این 13 نوشته و گپ بشه پیدا کرد …
آنچه را که دوست دارد … ، بدون شک یکی از اساسی ترین تکه های پازل بود … شاید فقط برای من … برخی با اشک های بسیار انجامش می دهند … برخی بدون یک آه … چرا که هر انسانی، آنچه را که دوست دارد، می کشد!
موتورولا … سرما … آرامش! ، یک نوستالژی بود … یک نوستالژی بی پرده و رک … یک تلنگر …
نمی دونم چرا، ولی حس می کنم خوندن این نوشته ها برای خود من خیلی خوب بود … هر چند دلتنگِ گچ و سنگ شده باشم، ,واقعیت اینه که عمقِ تعلق و باور آدماس که به همه چی معنی میده … هرچند که کسوف هم زیباست، ولی مهم نیست … شاید دیگه وقتی برای دوچرخه سواری و گپ زدن نمونده باشه … جرأت میخواد، قبول کردن اینکه انسان آنچه را که دوست دارد، میکشد … دیگه نه از موتورولا خبری هست، نه از سرما، نه از آرامش …
پی نوشت : هوا داره سرد میشه … چند روز بیشتر تا سال جدید نمونده … اما اصلاً حس عید نیست! … تنها دل خوشی اینه که تهران خلوت میشه و میشه تو هر اتوبانی که دلت خواست کلی دنده عقب بری … حتی اگه نزدیک تونل باشه!
چه خبره ! اینهمه مطلب . باید با دقت بخوانم . . .
چه حس محشري! دلم آرشيو رو خواست. دلم خودِ يك سال پيشم رو خواست. دوباره قطعه هاي پازل رو ديدم (همه اونايي رو كه مي شد) و به خصوص “دلتنگ” و “كسوف” و “آن چه را كه دوست دارد…” منو كشوند و برد به روزاي دور. چقد مرز چيزاي متضاد باريكه. من هنوز وسط اين چيزاي متضاد سرم گيج ميره. نمي تونم تصميم بگيرم. نمي تونم قدم از قدم بردارم. به عقب. يا جلو. سپاس براي آفرينش چند دقيقه سرگيجه آور ديگه. سرگيجه اي دلنشين. و خواستني.