زندگیم ، لحظه هایی که میگذرن ، نگاه هایی که دنبالم می کنن ، صداهایی که جزئی از وجودم شدن
می ترسم … کاش دنیا همین جا تموم بشه
جرأت برگشتن و دیدن رد پاهات رو ندارم … جرأت دیدن آلبوم هام را ندارم … جرأت تنهایی رو ندارم … جرأت پاک کردن لبخندهات رو ندارم … جرأت گوش دادن به آرشیوم رو ندارم … جرأت ندیدنت رو ندارم .. جرأت مرور امروز رو ندارم … جرأت شمردن خوشی هام رو ندارم … جرأت سردی دستامو ندارم … جرأت دوری آغوشت رو ندارم … جرأت خیره گی و سازم رو ندارم
می ترسم … کاش همین جا تموم شیم … کاش همین جا بایستیم … کاش در آغوش تو تموم بشم … کاش می تونستم زمان رو متوقف کنم … کاش میشد خیره به تو بمونم
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین می برد …
انگشتام غرق در خون شده … تمام ناخن هام رو جویده ام ! … و اشک می ریزم … می دونم … سرانجام بادکنک می ترکد …
کاش در آغوش تو … تموم بشم
———
پی نوشت 1 : تا حالا هیچ پستی رو اینقدر سریع ننوشته بودم!
پی نوشت 2 : شاید از این به بعد، یه جور دیگه بنویسم … شاید
پی نوشت 3 : بچه که بودم، می ترسیدم از رو دایو شیرجه بزنم تو آب … بزرگ تر که شدم، عوض شدم ! … دایو، شیرجه و آب هم عوض شدن !
پی نوشت 4 : وجدان باشد یا نباشد، جانی میشوی … فقط مقتول عوض می شود… “اول شخص” یا “سوم شخص”
زندگی چیزی نسیت که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود…
دیروز و فردا دست یکی کردن! دیروز با خاطرات خوشش خوابمان کرد و فردا با آرزوهای محال فریبمان داد! افسوس چون چشم گشودیم امروز رفته بود!
از خوردن بستنی همین الان لذت ببر! خوب می دونی که وقتی مامان میگه “باشه برای بعد…” همه لذت داشتن و خوردن بستنی از بین می ره!
این پست جرآت منو یاد این چند جمله میندازه که تو بلاگ یکی از دوستام خونده بودم:
دلم مي خواهد بايستم…
بايستم و تمام شوم… تمام شوم و بايستم…
بايستم و تمام شوم… تمام شوم و بايستم…
بايستم و تمام شوم… تمام شوم و … تمام شوم
@الهه, کاملاً ملموس :)
جرات دیدن آینده رو ندارم … جرات بازی با بادکنک رو ندارم … خودم میدونم می ترکه … نمی خواهم باور کنم … نمی نونم … نمی تونم !
@بهزاد, هیچکی نمی تونه … ولی آخرش مجبور میشه که بتونه!
خب بعد از مدت ها کامنت خودم رو دیدم!
یادم نیست این پی نوشت ها دفعه اول هم بوده یانه!
چرا در هر دو صورت جانی میشیم؟؟؟
این جمله یه کم شبیه جمله اسکار وایلدِ که تو بلاگم نوشتم!
آدمی می کشد آنچه را دوست داشته باشد…
@الهه, من راجع به این بلاگ خواهم نوشت!
کاش در آغوش تو … تموم بشم
دلم برای گرمای نگاهت و آغوشت تنگ شده…
کاش….
.
.
.
در آغوشت تموم بشم….
پ.ن :دلم بادکنکمو می خواد….می خوامش… نمی خوام بترکه…
پ.ن 2 : جرا اینقدر روزگار حسوده ؟؟…. چرا نتونست ما رو با هم ببینه …. ؟؟!!
پ.ن 3 : مثل همیشه فوق العاده …. حسرت داشتن چنین قلمی به دلم موند…
نعمتیه ….
@شیرین, الان کاملاً این کامنت رو می فهمم!
سحر،
مرسی که اینجایی … شاید نباید اینجا باشی، ولی بودنت رو دوست دارم
بهزاد،
نمی تونم … نمی تونی …
الهه،
وجدان داشته باشم، خودمو نابود می کنم … وجدان نداشته باشم، دیگری رو …
شیرین،
لطف داری … چشم از روی بادکنک بر ندار!
پس … خودکشی یا قتل … مسئله این است!!!!!!!!!!
اما به نظرم وجدان داشتن بهتره … شاید بشه راهی پیدا کرد که خودمونم زنده بمونیم اما وقتی می کشیم، دیگه کشتیم … و تمام!!!!!
دفعه اول که آپدیت شدو و اسم میل اومد، امکان نظر دادن وجود نداشت!
جمله زیباییه: “زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین می برد”
جرات، چیزی که من ندارم. کاش جرات زدن خیلی هز حرفا یا انجام خیلی از کارا رو داشتم. کاش دنیا همین جا تموم میشد برای همیشه.
شاید …. یه روزی ….یه جایی… یه کسی …. یه چیزی …. یه جوری …. صبر داشته باش رفیق!! صبر داشته باش…..
قلم شيرين و دلچسبي دارين. اميدوارم ازش تو نوشتن مطلب براي روزنامه ها و مجلات هم استفاده كنين.
شاد و موفق …
اي كاش میتونستم تمام نگاه های دنبال كننده رو ببندم و تمام صدا ها رو خاموش كنم اون وقت شايد ترس فراموش ميشد و كودك باجرئت بادكنكش را در دست ميگرفت
تقریبا همه بلاگاتو چند بار خوندم….اوایل مفهوم هیچ کدوم رو نمی فهمیدم… با خودم می گفتم خیلی قشنگ می نویسه ولی الآن دیگه مفهوم اکثرشون رو میفهمم….اکثرشون حرفای دلت بوده که تو عالم واقعی بودن…وجود داشتن
همینم دلیل دلنشین بودن نوشته هاته
موف باشی:)
@….., هممم … راستش نمیدونم … اتفاقاً نه … شاید هم تو عالم واقعی نبودن هیچوقت … اما خب من تا ابد چوب گفتن حرف های دلم رو میخورم :) مرسی که اینجا رو خوندی.
خوب می نویسی