دارم روزهای عجیبی رو سپری می کنم … امروز نشستم تمام پست های وبلاگمو خوندم … نوشته هایی که بعضی وقتا برا یه بچه هم مفهوم داره (آشفته) … و بعضی وقتا در واقع هیچکس به جز خودم نمی فهمه (نارنج) … یه جاهایی بغض کردم … یه جاهایی خندیدم … برای خودم … به تو …
اما این روزا دارن میگذرن … بدون هیچ تغییری … بدون هیچ احساسی … هیچ احساسی ؟! … راستش ، من اینجوری نبودم … شایدم بودم … نمیدونم … سالهاست که تجربه نشده … حس جذابی داره … پاهای سست … صورت رنگ پریده … نبضی که دیده میشه … چشمای خیره شده … دست های گم شده … صدایی که میلرزه … نگاهی که میرقصه … دوست داشتنی بود …
بچه که بودم ، یادش خیلی به خیر ! … با هزار التماس اجازه میگرفتم که برم کوچه! ، تا با دختر های همسایه لی لی بازی کنم و با پسرا فوتبال ! … یادمه به زور گچ پیدا میکردیم ، 8 تا مربع می کشیدیم ، سنگ مینداختیم … دعا می کردیم بارون نگیره ، لی لی مون خراب نشه … کوچه مون پر از چنار بود ، یه آجر کنار هر درختی که میذاشتیم ، میشد دروازه … روزی ده بار می خوردم زمین ، دست و پام همیشه زخمی بود ، تازه افتادن از رو دوچرخه هم به اینا اضافه می شد … کارهایی تکراری … ساعت ها و روز ها سرگرم مون میکرد … خیلی خوش میگذشت … خیلی دوست داشتنی بود … چون از بودن با هم لذت می بردیم … چون با یه گچ و سنگ ، با یه توپ و 2 تا آجر ، همه ی شرایط برای دوست موندنمون مهیا بود … وقتی یکی تقلب می کرد یا دروغ می گفت ، حسابی دعوا می کردیم … کار بالا میگرفت ، گهگاه می زدیم زیر گریه تا ثابت کنیم که راست میگیم! … ولی با همه ی این حرفا ، رو هم حساب می کردیم … الکی که نبود … دوست بودیم !
یهو چشممو باز کردم دیدم ، قدم 180 رو رد کرد ! به همین سادگی و به همین مزخرفی گذشت … حالا دیگه آدم پایه برای لی لی و فوتبال گیر نمیاد … با 8 تا مربع دل هیچکی خوش نمیشه … با کفش های خیس میریم رو لی لی بچه ها … با ماشین از روی آجر دروازه رد میشیم … 2 تا بوق هم روش … وسط پرواز بچه ها … درست از وسط گذشته ی خودمون … سالم میریم ، سالم میایم … زمین نمی خوریم … زمین نمی خوریم ؟! … زخمی نمیشیم … نمیشیم ؟! … همه چی تکراری شده … خوش نمیگذره … از بودن با هم لذت نمی بریم … با یه گچ ، هیچ دوستی گیرت نمیاد … وقتی دروغ میگیم ، دعوامون نمیشه … تازه با هم بیشتر دوست میشیم ! … گریه نمی کنیم ! چون نیازی بهش نداریم … رو هیچکس حساب نمی کنیم … 200 تا تو اینترنت … 100 تا تو مدرسه و دانشگاه … کلی آدم های به ظاهر آشنا … و دریغ از چندتا آشنا !
یه موقعی دوست داشتن ، خیلی دوست داشتنی بود … خیلی ساده بود … با یه گچ شروع میشد … کلی عمیق بود … کلی باحال بود … گچش از من بود … سنگش از تو … تا آخر آخر !
حالا دیگه ، دوست داشتن با خیلی چیزای دیگه قاطی شده … هزار تا تبصره داره … کلی اما و اگر داره … حالمو به هم می زنه … اگه پاتو اونجا بذاری ، حتماً دفنت میکنن … اونجا تا ابد تو محکومی !
آخرش همیشه اینه … ما دیگه بزرگ شدیم … نه من از گچم میگذرم ، نه تو از سنگت !
———-
پی نوشت 1 : نمی خواستم زیاد طولانی بشه … خب شد دیگه … اتفاقه !
پی نوشت 2 : تو یکی از پست ها (نیمه ی من) گفتم : “یه درختی بکار! و هر روز بهش آب بده” … حالا میگم ، یه بوته ی کوچیک بکار … اما تمام حواست به چیزی که میکاری باشه …
پی نوشت 3 : بعضی از لحظه ها ، جام شرابی هستن که دوست داری تا آخر سر بکشی … با وجود اینکه اندوه بعد از مستی رو خیلی خوب میشناسی !
پی نوشت 4 : این خلوت ، بوی مرگ میده . از مرگ متنفرم … از تنهایی اش …
sina midoonesti kheili ghashang va latif minevisi.vaghean be in ehsase pasket afarin migam.hich vaght in khalvat buye marg nemide,khalvatie ke taze baadesh aghaze yek zendegi e…
1>
یــادش بخیر … دوستی هــا چه ســاده شــروع می شد , حتی بـا یه شکلات …. امــا الان به سختی می شه با صد تا شکلات یه دوستی صاف و ساده و بی ریا و واقعی رو درست کرد و ادامه داد … راستی به نظرت یه دوستیه واقعی با اون مشخصاتی که گفتم , دیگه تیازی به شکلات داره؟!
2>
حتمــا اینو خـونـدی که :
” همه ما تو یه دنیای شیشه ای زندگی می کنیم و اگه سنگی رو به طرف کسی پرتاب کنیم , اولین چیزی که میشکنه , دنیای خودمونه”….
3>
کــاش هنوزم میشد “بچگی” کرد …. هنوزم می شد مثل بچگیامون فکر کنیم و دوستی رو بی غل و غش بشناسیم ….
امــا تو هـمین بزرگی هـم می شـه روح پاکه بچـگی رو متبلور کرد … حتی اگه باعث تـمـسخر دیگران بشـه … این دیگران هـمونایی هسـتـن که اول از هـمه دنیای خودشـون میشکنـه … اون کـسی رو که تو وارد دنیای شـیشـه ای خودت کردی دیگه به این سادگیا بیرون نـمیره … چـون برای ورود , شرایط و امتحانای خودشـو پس داده … ایـن ، هـمونه…..
((اگه بگی که خوب کشسی که وارد دنیای من بشه دیگه تیازی به سنگ نداره ! میتونه خیلی راحت تر از این حرفـا بـاعـث مرگ بـشـه … .. یه جواب تلخ داره ؛ اونم ایـنه که “خــوب” بــودن تــاوان داره …. این جــاست که بــایـد مــثــل بــزرگــا فــکــر کــرد …)
یاد روزهایی که زندگی میکردیم بخیر!!…
fogholade bod aslan nemitonam ehsasamo ba khondane bloget begam tamame rozaye khobe bachegim tamame rozaye bade nojavonio javonim tadai shod vasam delam lak zade vase gachaaye kharabeye roberoye khonamon delam lak zade vase leyle bazi kardano docharkham vase dostam:(fogholade bod pesar
سينا خان خيلي خوب گفتي!… منم خيلي وقتا آرزو ميكنم فقط يه روز ديگه به اون روزا برگردم… به اون روزايي كه با يه دوچرخه ي بيست (كه هر روز ميشستمش!) با بچه هاي محل تو كوچه ها دور مي زديم… اصلا هم حواسمون نبود كه كي داره ما رو رو اون دوچرخه نگا مي كنه… اصلا هم نگران اين نبوديم كه يكي بگه اين چه بي كلاسه! چي بي شخصيته! چقدر رو دوچرخه ش جوگير شده!…. ياد روزايي كه عكس هاي آدامس و پاسور و … همه ي داراييمون بود ! هر كي يه عكس جديد و كمياب داشت اون شاه بود … شاه بودن ربطي به پول و اينجور چيزا نداشت… ولي كي فكرشو مي كرد كه يه وقتي بشه كه حسرت يه روز از اون روزا رو داشته باشم؟! … حيف كه اون موقع نمي دونستم…
بسیار زیبا بود…به به…ولی لطفا از زندگی ناامید نشید!!
چه روزهایی هستند برای نرسیدن!
نمیدونی چقدر دوچرخه سواری بچگی ها و لی لی و دروازه شدن هامو به یاد میارم!چقدر گریه میکردم…
اون موقع زیاد خلوت بودن رو حس نمیشد کرد!
فوق العاده نوشته بودی دوست من!
با اجازه تو بلاگ خودم میزامش…البته با ذکر منبع.
آهنگ روی سایتتون واقعا قشنگه و به نوشته هاتون میخوره.
تبریک.
شیرین :
مرسی خیلی زیاد … اما مرگ هم میتونه آغاز یه زندگی دیگه باشه … این خلوت هم همینطور … این خلوت بوی مرگ میده … بوی مردن میده ، نه زندگی بعد از اون رو!
ارژنگ :
من سنگی به طرف کسی پرتاب نمی کنم … من “بد” بودن رو بلد نیستم ! تو می دونی …
مهتاب :
ما همه گمراه هستیم … گم راه !
مهشید :
مرسی … بد نیست هر از گاهی یادمون بیاد که اولش چی بودیم!
محسن :
زندگی دو قسمته … اولی در آرزوی دومی ، دومی در حسرت اولی !
محمد :
ناامید نیستم … اما امید چندانی هم ندارم !
بیتا :
آره ، خلوت بودن حس نمی شد … چون هنوز در موهای خرگوش فرو نرفته بودیم !
Sargol :
مرسی … ترجیح میدم به مطلبم لینک داده بشه ، تا اینکه نقل بشه و منبعش ذکر بشه.
:)
kheli khoshgel neveshti manam bord be un rooza,vali man hanuzam mibinam adamaii ro ke sang miarand na bara inke shisheye deleto beshkannd bara in ke hamdamet beshand o ba taravatet konnad…hanuzam hastand begard
salam…weblogetun o baraye avalin bar dara mmibinam.
rastesh kheili weblogetun o dust daram…
omidvaram hamishe movafagho sar boland bashid.
هـــــــــــــو…..
سلام
زیبا بود و پر از نا امیدی….
به قول شاملو:
تنها تسلای من
عشقی است
که شاهین ترازو را
به سمت کفه ی فردا خم می کند…….
امیدوارم فردا برای همه ما امروزی نباشد که دیروز منتظرش بودیم….
یا عشق….
پنجره ای بسته می شود رو به آرزویم
گیلاس ِ شرابی از نور شکسته می شود
و من هم
به قول داریوش
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو …یه وجب خاک مال من …هر چی میکارم واسه تو … اهل این طائونیه قبیله مشرقیم تویی اوون مسافر شیشیه ایه شهر فرنگ ..
توی این ترانه خیلی زیبا فاصله آدم ها به تصویر کشیده شده ….
تو میخوای مر مر قلبت آب شه با گرمای عشقم دلت از سنگه عزیزم سنگی که صبور نمیشه ….این جاست که دادمون بلند میشه : فاصله ها فاصله ها… اوون را به من برسونید ….فاصله ها فاصله ها درد من را نمیدونید ….
بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته …دل تو جنس یه قلبه که تو آغوش درخته …تو دلم همیشه جاته …همیشه دلم باهاته ..یاد تو هر جا که باشی پا به پا مه
و راستی امان از اوون غریبه های اشنا که اوون قدر تو این روز و روزگار سرشون شلوغ شده که واسه جواب سلام ندادن واسه بی اعتنایی واسه این که روز به روز خودشون را بگیرند هزار و یک بهانه دارند … خخیلی جالبه ماها همبازی های بچگی وقتی همدیگه را میبینیم اوون قدر واسه هم کلاس میزاریم واسه هم بلف میزنیم که دیگه برای هم از غریبه هم غریبه تر شدیم ….
دیگه نه من از سنگم میگذرم نه تو از گچت شوخی که نیست بزرگ شدیم هر کدوممون برای خودمون کسی شدیم … چرخ های این مملکت را داریم میچرخونیم … باید هم یادمون بره …خیلی چیز ها را فراموش میکنیم خیلی چیز ها را باید فراموش کنیم
به قول حمید مصدق: آرزو میکردم دشت سرشار ز سرسبزی رویاهارا …من گمان کیکردم دوتی همچون سروی سرسبز …4 فصلش همه آراستگی ست ..من چه میدانشتم هیبت باد زمستانی هست من چه میدانستم سبزه میپژمرد از بی آبی … سبزه یخ میزند از سردی دی ..من چه میدانستم دل هر کس دل نیست دل ها صیقلی از آهن و سنگ …دل ها بی خبر ز عاطفه اند !!!
خیلی زیبا نوشتید … ای کاش میشد برگشت به اوون روز ها
من چه میگویم….با تو اکنون چه فراموشی هاست …با من اکنون چه نشستن ها و خاموشی هاست ….
تو مپندار که خاموشی من …هست برهان فراموشی من …
آرزو میکردم که خواننده شعرم باشی … راستی شعر من را میخوانی…نه دریغا هرگز
باورم نیست که خواننده شعرم باشی کاشکی شعر من را میخوانندی!!…
قشنگ بود. ولی یکی از استادای ما میگفت بزرگ بشین ولی وارد دنیای بزرگترها نشین. من خیلی امتحان کردم سخته ولی میشه.
بی نظیر بود …بی نظیر، واقعی ، نزدیک و دلنشین.
آرزومند موفقیت شما