از دور هیچی دیده نمیشد … مه همه جا رو گرفته بود … شاید بعد از اون اتفاق چشم های من دیگه توان دیدن نداشت … سکوت ، آرام بخش و فریبنده بود … ولی خسته کننده … جلوتر رفتم … باز هم چیزی ندیدم … فکر کردم کور شدم … ولی نه . همه […]
بارون ، برف !
سرمو بالا گرفتم … امروز بعد از مدت ها چند کلمه باهاش حرف زدم … نمیدونم گوش میداد یا حواسش جای دیگه بود … نمیدونم اصلاً منو نگاه میکرد یا داشت بقیه رو می پایید … داشت اونا رو هل میداد … هنوز تو تهران هستم … هوا بازم داره تاریک میشه … قطره های […]
کجایی ؟!
من فرار می کردم … از تو فرار می کردم … میترسیدم ازت … از بلایی که ممکن بود سرم بیاری … از بی جنبه گی خودم … از چیزایی که راجع به تو میگفتن … از سیاه و سفید تو … از چشمای مار دیده ی خودم … از دور و برم … از […]