طبق معمول مترو شلوغه ! ساعت 5 بعد از ظهر مسیر تهران – کرج از این خلوت تر نمیشه . باز هم عده ای بی جهت جلوی در ها صف کشیدن و وایستادن و یا روی زمین نشستن . ( اشتباه نکنید ، بعد از ورود به قطار ) . در حالی که هنوز هم جای خالی برای نشستن هست . البته چند دفعه که مجبور شدم رو پله ها بشینم حکمتشو فهمیدم ! به هر حال اگه اورکات رو ببندن ، امکانات چت نباشه ، طرف دانشگاه ( از هر نوعش ) نره و … به هر حال مترو هست ! یه جور کافی شاپه ! مثل جلوی بوفه ی خودمون ، فضایی سرشار از عشق و محبت ! البته نه برای آدمای تنبل که تو مترو دنبال یه جا برای خوابیدن هستن ، مثل من.
ولی این دفعه با دفعات پیش فرق میکرد . همه ی صندلی ها هم پر بود . رفتم چند واگن جلو تر . یه راست رفتم طبقه ی بالا . ( آخه 99.9 درصد از مردم فکر میکنن همیشه طبقه ی پایین خلوت تره ) . یه عده وسط وایستاده بودن . یه عده هم داشتن می دویدن که عقب نمونن . یه صندلی خالی بود . اونم در وسط واگن . جایی که هر کسی که رد میشه میبینه ! یه ذره به اون جای خالی نگاه کردم . شک کردم . گفتم این ملت یه چیزی حالیشونه که خالیه دیگه . بعد از چند لحظه مطمئن شدم که اون ملت هیچی حالیشون نیست. دقیقاً روبروی اون صندلی یه پسر بیست و دو – سه ساله ی عقب مانده نشسته بود. ملت ترسیده بودن که یه وقت پسره بخوردشون . تا نبینید باورتون نمیشه . تو مترویی که پیرمرد های 80 ساله سر جا با هم دعوا میکنن ، یه جای خالی به این علت خالی مونده بود . اگر سوار مترو شده باشید میدونید که دو ردیف صندلیه . یه ردیف 4 تایی و اون یکی 6 تایی . این جزو ردیف 4 تایی بود . کنارش هم مادرش نشسته بود . یه زن تقریباً 60 ساله . یه مرد دیگه روبروی مادرش نشسته بود و من هم کنار اون مرد ( که میشه روبروی پسره ) .
مرد 50 ساله ، روزنامه میخوند . پسره نمیتونست درست صحبت کنه . کلمات رو کامل ادا نمیکرد . ولی مادرش کاملاً حرفشو میفهمید . پسره هی این ور اون ور رو نگاه میکرد . تقریباً دارم مطمئن میشم که آدم هایی که از لحاظ ذهنی نرمال نیستن ، چیزهای متفاوتی میبینن و میفهمن . به عبارت دیگه ، چیزهایی میبینن و میفهمن که ما نمیبینیم و نمیفهمیم .
یه بیست دقیقه ای گذشت . پسره برگشت و به پای اون مرده که روبروی مادرش نشسته بود اشاره کرد و یه چیزی گفت . مادرش یه اشاره ای بهش کرد ولی اون جمله شو تکرار کرد . من حدس زدم چی میگه . به مرده گفتم ، میگه پا هاتون رو عقب بکشید . مرده هم پا ها شو عقب کشید و گفت : چشم پسرم ، چشم ، حتماً ، حتماً . روزنامه ش رو گرفت بالا و برگشت رو به من نگاه کرد و خندید ! بهش چپ چپ نگاه کردم و روشو برگردوند . کاش میفهمید که چقدر نفهمه ! بوی تنفر میاد …