آینه

یه آینه رو با هم شکوندیم . نصفش مال من شد ، نصفش مال اون .

وقتی من به آینه نگاه میکردم ، خودمو میدیدم ، ولی نصفه . آخه آینه شکسته بود .

وقتی اون بهش نگاه میکرد ، خودشو میدید ، ولی کامل . آخه اون خیلی کوچیکتر از من بود .

آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت . به همه گفتم . به همه گفتم که یه چیز با ارزش گیرم اومده . هم خودمو توش میدیدم هم یاد اون روزی میوفتادم که آینه رو پیدا کرده بودیم .

اما اون خیلی ذوق کرده بود . داشت می مرد از خوشحالی ! تو آینه خودشو کامل میدید ولی آینه ی کامل رو میخواست . فکر میکرد اگه تیکه ای که دست من بود رو هم داشته باشه ، خودشو بزرگتر می­بینه ! آینه ی منو از دستم کشید . آینه افتاد و باز هم شکست . اون رفت که یه آینه ی کامل پیدا کنه . حتی حاضر نشد مثل من خودشو تو آینه ی شکسته ی خودش ، نصفه ببینه ! آینه ی شکسته ی خودش رو هم نگه نداشت .

آینه که ارزشی نداشت . ولی دست من زخمی شد …

وبسایت http://30na.net
نوشته ایجاد شد 401

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مرتبط

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا