یه آینه رو با هم شکوندیم . نصفش مال من شد ، نصفش مال اون .
وقتی من به آینه نگاه میکردم ، خودمو میدیدم ، ولی نصفه . آخه آینه شکسته بود .
وقتی اون بهش نگاه میکرد ، خودشو میدید ، ولی کامل . آخه اون خیلی کوچیکتر از من بود .
آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت . به همه گفتم . به همه گفتم که یه چیز با ارزش گیرم اومده . هم خودمو توش میدیدم هم یاد اون روزی میوفتادم که آینه رو پیدا کرده بودیم .
اما اون خیلی ذوق کرده بود . داشت می مرد از خوشحالی ! تو آینه خودشو کامل میدید ولی آینه ی کامل رو میخواست . فکر میکرد اگه تیکه ای که دست من بود رو هم داشته باشه ، خودشو بزرگتر میبینه ! آینه ی منو از دستم کشید . آینه افتاد و باز هم شکست . اون رفت که یه آینه ی کامل پیدا کنه . حتی حاضر نشد مثل من خودشو تو آینه ی شکسته ی خودش ، نصفه ببینه ! آینه ی شکسته ی خودش رو هم نگه نداشت .
آینه که ارزشی نداشت . ولی دست من زخمی شد …