روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است
“حضرت حافظ”
قبلا وقتی بلاگ به روز می شد به میلم خبر می دادین. خیلی وقته خبری نیست !
@محمد, الان هم به سادگی با اشتراک ایمیلی می تونید با خبر بشید :)