+ امروز دوستانی رو دیدم که بعضی از اونا رو تقریباً ۶ سال بود ندیده بودم! فوق العاده بود … انقدر خندیدم که گلو درد گرفتم … مخصوصاً یکی از این بچه ها کچل شده، موقع عکس گرفتن همش با کله ی این مورد داشتیم … انعکاس نور کله اش، تنظیم نور اتوماتیک دوربین رو به هم میزد :D
+ هفت سال از زندگیم رو اونجا سپری کردم … انقدر از اونجا خاطره دارم، انقدر لحظات شیرین و تلخی رو اونجا سپری کردم که میشه گفت واسه خودش یه زندگی بود … یه زندگی خیلی خیلی دوست داشتنی … با آدم های دوست داشتنی … دوستی هایی که فکر کنم بعد از پنجاه سال هم کهنه نمیشن :)
+ رفتیم یه جایی، محیط خوب بود! یکی از بچه ها میگه : بچه ها فکر کنم ما مُردیم، الان تو بهشتیم! … توضیح : جوگیر شده بود البته!
+ درست جای حساس بحث و موضوع که دارم مخاطب رو با زور و مکافات توجیه میکنم، این یارو همش می پره وسط حرف من و چرت و پرت میگه … حالا اگه بعد از چند ماه تحمل بهش ۱ بار بگم “وقتی من صحبت می کنم شما سعی کن خفه بشی دوست عزیز”، بهش بر می خوره و بیا و درست کن … بساطی داریم با این آدمایی که فقط درس خوندن بلدن و “فهمیدن” رو بیخیال شدن!
پی نوشت : چند روزی نیستم، آرشیو وبلاگ رو توصیه می کنم :)
شاد باشید
هاها. نمی دونم چرا هرچی اتفاق خوبه بعد رفتن ما می افته. حالا نمی شد این جشنو از ۲ سال پیش می گرفتن؟ :دی