یه چیزایی هستن که آدم اگه همه ی دنیا رو هم داشته باشه، اگه به همه چی هم تو زندگیش رسیده باشه، اگه حتی وقتش رو هم نداشته باشه، باز با دیدن یا فکر کردن بهشون، واقعاً حسرت می خوره … حتی اگه مدت زیادی از زمانی که می تونسته کاری کنه گذشته باشه، باز حسرت آوره … اوضاع وقتی بدتر میشه که بدونی دیگه نمیتونی … و فرصتی واسه رسیدن بهش باقی نمونده …
مثلاً خود من، همیشه دوست داشتم حرفه ای موسیقی کار کنم … آهنگسازی … نوازندگی … حتی خوانندگی … خیلی دوست داشتم یه جای خیلی خیلی بزرگ اجرای زنده داشته باشم …ولی خب، خدا، سرنوشت، تقدیر یا هر چیزی که شما دوست دارید صداش کنید، باعث شد من وارد مسیری شدم که خیلی دور شدم ازاون فضا … انقدر دور که اگه الان بخوام وارد اون فضا بشم، ممکنه از تمام زندگیم بمونم … الانم فکر میکنم که ممکنه چند سال دیگه هیچ فرصتی نداشته باشم واسه آرزوها و علایقی که الان دارم از روشون سرسری رد میشم …
یکی دیگه از این کارا اینه که دوست دارم نصفه شب تو حیاط، تو فضای باز، بدون حضور هیچ کسی، موزیک بزنم! با آهنگایی که دوست دارم، بخونم! … یهو بی هوا بخندم … بی هوا گریه کنم … بداهه بزنم … وسطش دست بکشم و یه کم قدم بزنم … و دوباره ادامه بدم … انقدر که چشمام پف کنه و سرخ بشه … انقدر که خسته بشم و خوابم بگیره …
همیشه فکر می کردم شاید من می تونستم تو زمینه ای به جز کاری که الان دارم می کنم پیشرفت کنم و از تک تک لحظاتی که باهاش سپری می کنم لذت ببرم … شاید اونطوری کمتر احساس خستگی می کردم … یا کمتر بی حوصله می شدم … نه اینکه الان لذت نبرم ها … ولی خب می دونی چیه؟ … زندگی اینطوریه … یا باید بسازیش … یا باید ولش کنی خودش واسه خودش ساخته بشه … همه جای زندگی اینطوریه … من مدت ها این جمله رو به دیوار اتاقم زده بودم و روزی چند بار مرور می کردم :
تلاش کنید آنچه را که دوست دارید به دست آورید … وگرنه سرانجام ناچار خواهید شد آنچه را که به دست آورده اید، دوست بدارید.
حالا واسه هر کی یه جور معنی میده … واسه من به علایقم تو هنر مربوط میشه … واسه یکی تو تحصیلات … واسه یکی پول و مادیات … واسه یکی می تونه آرامش و امنیت باشه … واسه بعضیا هم می تونه عاطفی و احساسی باشه … که نمی دونم … ولی فکر کنم این آخری حسرتش تموم شدنی نباشه …
خوشبختانه هدفون اختراع شده و میتونم گاهی وقتا نصفه شب هم تو اتاقم ساز بزنم … و کسانی دور و برم هستن که به بداهه نوازی های چرت و پرت منم گوش میدن … و وقتی اونا گوش میدن، برای من مثل اینه که جمعیت یه شهر دارن گوش میدن …
و الان که فکر می کنم، می بینم صرف نظر از علایقم تو موسیقی، خوشبختانه تمام چیزهایی که دوست داشتم به دست آوردم … خوشحالم :)
—————
پی نوشت ۱ : امروز به معلم کلاس اول دبستانم زنگ زدم … خیلی دوست داشتنیه … خیلی خوشحال شد :)
پی نوشت ۲ : امروز عصر یه جمله ی خیلی جدی رو انقدر مسخره گفتم که خودم و اون طرف یه ربع خندیدیم … گفتم : “من در مورد تو اشتباه فکر می کردم …!!!” … آخه این کجاش خنده داره؟ :D
پی نوشت ۳ : یکی بیاد منو مجبور کنه پروژه ام رو انجام بدم … کم کم دیگه دارم نگران میشم!
پی نوشت ۴ : خوابیدن عالیه … ولی اینکه آدم خودشو به خواب بزنه، بعید می دونم فایده داشته باشه … حالا هر چی … بی خیال!
از نوشته این دفعه تان خیلی خوشم اومد . یک جورهایی هدف داره .
البته بنظر من
این قانون طبیعت ما ادم هاست که هرچه نداریم و بان نمی رسیم ویا دست نیافتنی است در ذهن و فکر و احساسمان جای گیر می شه بدجور . موفق باشید و همیشه بیدار حتی وقتی خواب هستید
@فریده جلیلوند, مرسی. بقیه ی نوشته ها هم هدف داشتن، هر کدوم یه جوری!
البته . حق با شماست . همیشه در پشت نوشته هدف وجود دارد .
خوب این یکی بیشتر ین هدف را متذکر شده و تکرار میکنم بنظر من!! شاید نزدیک تر .
با هر تیکش لبخند جاری شد رو لبم
… یادت باشد که زندگی آنقدرها هم ابدی نیست که هر روز بتوان مهربانی را به فردا انداخت …
اینم تقدیم به تو ؛) خیلی زیبا بود فکرت ذهنت نوشته هات مثله همیشه :)
@fereshte, مرسی فرشته :)
منم جای تو بودم خوشحال می شدم. خیلی مبارک باشه پسر
@پویا, مرسی پویا :X
اونقدر خوشحال شدم که نگو…مشکل اینجا بود که نمیدونستم چه جوری بگم!هنوزم خوشحالم!میدونی…نمیدونم چه طوری بگم چیزی که تو ذهنمه!اصلا نمیدونم چیزی تو ذهنم هست یا نه!حس خوبیه توی حیاط توی تاریکی شب بداهه نوازی و ای کاش بلد بودم ساز بزنم و حس تو رو داشته باشم!ولی خب دورادور میتونم بفهمم که خیلی قشنگه…یه بار نمیشه چشماتو ببندی نسبت به همه چیز و این کارو بکنی؟؟؟فکر کنم به حسش می ارزه!به نظرت واسه بچه ها ساز زدن چه حسی میتونه داشته باشه؟اگه کوچولو باشن؟
@بی تا!, خیلی خیلی ممنون بی تا :) مطمئنم تو منو خوشحال تر خواهی کرد :)
راستی اونروز عصر نبودی، واسه تکون دادن چراغ آدم نداشتیم :)) من که به کل نظرم راجع بهش عوض شده! کوچیکه رو میگم! حالا باید بعداً حضوری توضیح بدم :))
بستگی داره … اگه بچه اش مثل هومن باشه، حسش معادل خودکشی با کشِ لباسه! اگه بچه اش مثل هومن نباشه، خب راستش درست نمیدونم، شاید خوب باشه.
شیریییییییییینی میخام.بلللله آقا!
@خودت میدونی, چشم. ولی دفعه ی بعد اگه اسمت رو درست ننویسی، کامنتت رو قبول نمیکنما! گفته باشم :P
متن زیبایی بود به نظرم به هدفهایی که نمی ریسیم میتونیم تو ذهنمون انقدر بهشون فکر کنیم که انگار اونارو عملی کردیم از اون لذت ببریم. بازم از متنتون متشکرم.