ترس، واقعیت
پنجشنبه, ژوئن 18, 2009 22:55یادمه دوم دبستان که بودم، دوستام به زور منو از رو پل هوایی رد کردن … قبلاً هم تجربه شو داشتم … چیز تازه ای نبود … راستش از ارتفاع می ترسیدم … از افتادن می ترسیدم … رو پل می دونستم که نمیوفتم ولی باز ترسش بود … یه عده شون خندیدن … یه عده شون سعی می کردن کمک کنن تا ترسم بریزه … شاید فقط دسته دوم دوستام بودن … نمیدونم …
اما کوه یه چیز دیگه اس …
وقتی داری از کوه بالا میری، هر چقدر که بالاتر میری، ترس افتادن بیشتر میشه … راه باریکتر میشه، سختی هاش بیشتر میشه … گاهی نفس کم میاری … گاهی خسته میشی … گاهی میخوای برگردی … گاهی پات سر میخوره … گاهی از رو صخره ای میوفتی پائین … زخمی میشی … اما ترس کوه یه چیز دیگه اس …
ممکنه درست بیوفتی جایی که ازش شروع کردی … با این تفاوت که دیگه نه نفسی داری، نه می تونی دوباره شروع کنی!
از افتادن می ترسم … از ارتفاع این کوه می ترسم … ولی کوه رو دوست دارم … دوست دارم تا قله برم … اما کوه افتادن داره … کوه زخمی شدن داره … کوه مرگ هم داره …
اما خب … لحظات تکرارناپذیری داره … کوه من واقعیت داره … ترس واقعی رو دوست دارم … ترس رو با واقعیتش دوست دارم …
———–
پی نوشت ۱ : شایدم داشت …
پی نوشت ۲ : هفته ی بدی بود … از هر لحاظ که فکرشو کنی …
پی نوشت ۳ : لحظات تکرارناپذیر، تکرارپذیرند
پی نوشت ۴ : امروز داشتم فکر می کردم به اینکه کلاً سبک نوشتنمو عوض کنه … یادداشت های روزانه بنویسم … اسم وبلاگمو تغییر بدم … یا یه جایی این وبلاگو تموم کنم و یکی دیگه شروع کنم …
پی نوشت ۵ : این روزا زیاد فکر می کنم … جدی نگیر …
پی نوشت ۶ : کی فکرشو می کرد منم بنیامین گوش بدم ؟!
۵ ديدگاه براي “ترس، واقعیت”
- لطفاً فارسی بنویسید. نظراتی که پینگلیش باشند، تأیید نمی شوند.
- اگر نمی توانید فارسی تایپ کنید، کافیست در بالای کادر متن، گزینه تبدیل خودکار را فعال کنید و پینگلیش بنویسید. نوشته ی شما پس از نوشتن هر کلمه به صورت خودکار به فارسی تبدیل می شود.
- نظر شما پس از بررسی، منتشر خواهد شد. در صورتی که تمایل دارید نظرتان به صورت خصوصی باقی مانده و منتشر نشود، لطفاً ذکر کنید.
- در صورتی که دیدگاه شما در مورد این نوشته نیست از صفحه ارتباط با من استفاده کنید.
پویا گفته است :
ژوئن 20th, 2009 در 9:00 ق.ظ
چرا از کوه می ترسی؟ شجاع باش خدا با توست
nasrin گفته است :
ژوئن 21st, 2009 در 11:48 ب.ظ
salam.har dafe be rooz mishi miyam mibinama!!
bita! گفته است :
ژوئن 24th, 2009 در 8:48 ب.ظ
ترس رو دوست دارم!
نمیدونم چی بگم…باید بگم میترسم؟
مهسا گفته است :
جولای 2nd, 2009 در 9:03 ق.ظ
سلام سینا جان بلاگت فوق العاده س حست خیلی نزدیکه کاملاً قابل لمسه اما تا کی می خوای بترسی؟ جلو برو خدا در همین نزدیکیست/لای آن شبوها پای آن کاج بلند
مهسا گفته است :
جولای 2nd, 2009 در 9:28 ق.ظ
rasti bloget arzeshe 10bar kho0ndanam dare