سفید ، سیاه
جمعه, سپتامبر 29, 2006 21:55تا حالا شده وسط یه شهر گم بشی ؟! تا حالا شده بخوای فقط راه بری ؟! بدون اینکه بدونی کجا میری … بدون اینکه بدونی برا چی داری میری …
این همه آدم … اما هیچ کسی رو نمیشناسم … همه فقط زل زدن به گیجی و منگی من … منی که دارم اینور اونور رو نگاه میکنم تا شاید بفهمم کجا هستم … شاید بفهمم برا چی هستم … شاید یادم بیاد کجا می خواستم برم … شاید یه نگاه به ساعتم بندازم ! شاید یه نگاه به تو … شاید … شاید تو به من …
گهگاه با صدای همهمه های دوروبرم به خودم میام … تا میام خودمو پیدا کنم … زیاد طول نمیکشه … دوباره گیج میشم … ساکت میشم … فقط به دیوار نگاه می کنم … یه چیزی جلو چشمام تکون میخوره … صداش میاد … بهش خندیدم ، رفت …
آینده رو به یاد میارم … منتظر گذشته هستم … برای غم هام می خندم … برای شادی هام گریه می کنم … نسبت به خودم بی تفاوتم … نسبت به تو دلسردم … نسبت به شما بی اعتمادم … نسبت به همه مغرورم … نسبت به خانوادم ، کم توجه … نسبت به شهرم ، غریبم … نسبت به وطنم ، ناامیدم … نسبت به دنیا ، در تعجبم … و نسبت به خدا … نمیدونم …
وقت زیادی نداریم … من کارم تموم شد … میخوام منتظر انتظارت بشینم … دیدن انتظار تو ، تماشا داره ! … خسته شدم از بس با این سفید و سیاه ها عمرم رو سپری کردم …
یا آهنگی بنواز ، یا منو رنگی کن !
۶ ديدگاه براي “سفید ، سیاه”
- لطفاً فارسی بنویسید. نظراتی که پینگلیش باشند، تأیید نمی شوند.
- اگر نمی توانید فارسی تایپ کنید، کافیست در بالای کادر متن، گزینه تبدیل خودکار را فعال کنید و پینگلیش بنویسید. نوشته ی شما پس از نوشتن هر کلمه به صورت خودکار به فارسی تبدیل می شود.
- نظر شما پس از بررسی، منتشر خواهد شد. در صورتی که تمایل دارید نظرتان به صورت خصوصی باقی مانده و منتشر نشود، لطفاً ذکر کنید.
- در صورتی که دیدگاه شما در مورد این نوشته نیست از صفحه ارتباط با من استفاده کنید.
bita گفته است :
سپتامبر 29th, 2006 در 10:11 ب.ظ
خسته شدم از بس با این سفید و سیاه ها عمرم رو سپری کردم …
فکرشو نمیکردم!امیدوارم که راست نباشه!
نسبت به خدا رو که همه موندن چی بگن!البته همه هم نه ولی ۹۰% ملت موندن!حتی اگرم بگن نموندن خودشون خبر ندارن یا هم میخوان بقیه رو سر کار بذارن!
ولی…
abs گفته است :
سپتامبر 30th, 2006 در 2:06 ق.ظ
کاش واقعا” گیج بودیم و نمی فهمیدیم کجاییم…
قالب بلاگت خیلی قشنگ شده سینا .
سحر گفته است :
سپتامبر 30th, 2006 در 6:33 ب.ظ
می خواهی چه رنگی بشی؟ سبز یا زرد ؟ اگه سبز یا زرد نشی قدر سفیدی رو نمی فهمی !
tara گفته است :
سپتامبر 30th, 2006 در 9:45 ب.ظ
salam khoob bood dar vaghe soojhe jaleb tar bood be nazare man albatte !vali khob bad az chand vaght ke sar zadam khosham oomad movafagh bashid…!
سینا گفته است :
اکتبر 2nd, 2006 در 4:12 ب.ظ
بیتا ، “از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی ، همه بر باد آمد ”
عباس ، کاش میتونستیم فراموش کنیم …
سحر ، خودت میدونی که چند روزیست که مرا از سفیدی در آورده ای ، خواهر حرف گوش نکن من ! :D
تارا ، “سوژه” ای جالب تر از “من” وجود ندارد ! اگر در زندگیت “من” را شناختی ، به اوج رسیده ای !
fakhte گفته است :
اکتبر 2nd, 2006 در 4:40 ب.ظ
در دل شب!!
شب!
سیاهی!
تباهی!
.
.
.
می خواهم مشق بنویسم
به بلندای فردایی روشن در شبی تاریک!
از این همه ستاره نترس!
ز میان مشق…
ماه من تک است!